فکر نکنید ادم شدم و الکل رو ول کردم، نه! فقط دفعات بعدی وقتی گوشه اتاقم داشتم خودم رو با الکل خفه میکردم کلیدای دو تا در اتاقم رو قایم میکردم تا نتونم موقعی که حالم بده برم بیرون...بعد از حدود ده بار کتک کاری تو مدرسه، دوباره مسخره بازی مشاوره شروع شد و مجبورم کردن برم پیش روانشناس که خب، بازم به درد نخورد...برنامه روزانه ام خیلی ساده بود، مدرسه، الکل، خواب، مدرسه، الکل، خواب، مدرسه...حتی برای ناهار هم از اتاقم بیرون نمیومدم و عملا با ویفر و اب معدنی هایی که سر راه میخریدم گذران عمر میکردم، دیگه از کتاب و کتابخونه خبری نبود...وضع مزخرفم تا سال و بعد و وقتی که مدرسه دیگه ثبت نامم نکرد و مجبور شدم برم یه مدرسه دیگه ادامه داشت، اما در اخر تسلیم عذاب وجدانم شدم، چون درنهایت ارامشم رو تو زیبایی بینهایت چشمای یه فرشته مهربون پیدا کردم...تسلیم شدم چون یه داستان تازه رو شروع کردم، داستان یک عشق ممنوعه...
الان ساعت نه صبح هفتم مهر 96 هستش و الان زیر پتوم خوابیدم و بدنم حسابی رو ویبرس، نه به خاطر سرما، شاید چون تونستم یک ماه سر قولم به نگار بمونم و سراغ الکل و قرص نرم، شایدم به خاطر یاداوری همه اون اتفاقاتی باشه که تا تجربش نکنین نمیفهمین چه حس و حالی داره باشه، نمیدونم، فقط میدونم که همه درد و بدبختی های بچگیم یه طرف و غم وضع الانم یه طرف...دکتر کوچولوی خوشمل من، کاش فقط پنج دقیقه تو بغلت ب آن یک نفر که جمع کثیری بود...
ادامه مطلبما را در سایت آن یک نفر که جمع کثیری بود دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : hoomandadmehr55 بازدید : 34 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 3:19